Kila: The Water of Life - کتاب داستانی از Kila
کیلا برای تحریک عشق به مطالعه ، کتاب های سرگرم کننده داستان ارائه می دهد. کتاب های داستان Kila به بچه ها کمک می کند تا با مقدار زیادی افسانه و افسانه از خواندن و یادگیری لذت ببرند.
یک بار پادشاهی بود که بسیار بیمار بود. او دو پسر داشت که هر دو بسیار نگران او بودند.
پزشک پادشاه به پسران گفت ، "من یک راه حل دیگر هم می شناسم ، و آن آب زندگی است ؛ اگر پادشاه این را بنوشد ، دیگر خوب می شود ، اما یافتن آن دشوار است."
بزرگترین شاهزاده در جستجوی آب بر روی اسب خود حرکت کرد و پس از اینکه مسافت کمی را سوار شد ، کوتوله ای در جاده ایستاده بود. کوتوله او را صدا کرد و گفت: "چرا اینقدر سریع سوار می شوی؟"
شاهزاده مغرورانه گفت: "میگوی احمقانه". "هیچ ربطی به تو ندارد" و سوار شد.
اما کوتوله کوچک عصبانی شد ، و آرزوی شیطانی کرد که بزرگترین شاهزاده در کوه ها گم شود ، که سریع انجام داد.
بنابراین ، پسر کوچک پادشاه خواهش کرد که به او اجازه داده شود بیرون برود و آب را پیدا کند. وقتی با کوتوله روبرو شد و از او پرسیدند که چرا با این عجله به مسافرت می رود ، ایستاد و توضیح مودبانه ای را به او داد.
"از آنجا که شما مانند برادر خود مغرور نیستید ، من به شما می گویم چگونه آب زندگی را بدست آورید. این آب از چشمه قلعه مسحور شده سرچشمه می گیرد. از نان استفاده کنید تا شیرهایی که از آن محافظت می کنند ساکت شوند و سپس داخل شوند."
شاهزاده از او تشکر کرد و راهی سفر شد. وقتی به قلعه رسید ، شیرها را با نانش آرام کرد و وارد قلعه شد. او به یک سالن بزرگ آمد و شمشیر بزرگی را یافت که در آنجا خوابیده بود.
بعد ، او وارد محفظه ای شد که در آنجا یک دوشیزه زیبا بود که با دیدن او خوشحال شد. او به او گفت كه او را نجات داده است و او تمام پادشاهی او را خواهد داشت و اگر یك سال دیگر برگردد ، آنها ازدواج می كنند.
شاهزاده جوان ، با خوشحالی ، آب زندگی را از چشمه جمع کرد و به خانه های اصلی رفت.
در راه بازگشت به خانه ، شاهزاده با شمشیر محکم خود به نیروهای مرزبانی کمک کرد تا با دشمنانشان مقابله کنند.
بزرگترین شهریار که سرانجام از کوه فرار کرده بود ، به برادرش برخورد کرد و با خود فکر کرد: "او آب زندگی را پیدا کرده است و پدر به او پادشاهی خواهد داد." بنابراین ، او صبر کرد تا اینکه برادر کوچکترش به خواب رفت و آب زندگی معمولی را جایگزین آب زندگی کرد.
وقتی کوچکترین شاهزاده به خانه رسید ، فنجان خود را به سمت شاه بیمار رساند. قبل از آنكه بدتر از گذشته شود ، به سختی پادشاه جرعه ای از آب دریا نوشید. برادر بزرگتر آمد و او را به تلاش برای مسموم كردن شاه متهم كرد.
بنابراین کوچکترین شاهزاده در زندان منتظر مجازات قرار گرفت. با این حال ، یکی از هم شکارچیانش به او کمک کرد تا فرار کند و برای مخفی شدن به اعماق جنگل رفت.
پس از مدتی واگن هدیه برای پسر کوچکش به پادشاه تحویل داده شد. آنها توسط افراد مرزی که دشمنان توسط شاهزاده با شمشیر خود کشته شده بودند ، فرستاده شدند.
پادشاه پیر با خود فکر کرد ، "آیا پسرم می تواند بی گناه باشد؟" و اعلام کرد که باید اجازه داده شود پسرش به کاخ برگردد.
بالاخره یک سال گذشت ، کوچکترین شاهزاده برای پیوستن به محبوب خود از جنگل سوار شد و جشن عروسی آنها با شادی فراوان برگزار شد.
وقتی کار تمام شد او به او گفت که پدرش می خواهد او برگردد. بنابراین او سوار شد و همه چیز را به پادشاه گفت.
پادشاه اکنون آرزو داشت پسر بزرگ را مجازات کند ، اما او دریا را دریا زده بود و تا زمانی که زنده بود هرگز برنگشت.
امیدواریم از این کتاب لذت ببرید. اگر مشکلی وجود دارد لطفا با ما در
[email protected] تماس بگیرید
با تشکر!